به بهانه ای سیزده هم می، روز جهانی مادر
نیلاب سلام نیلاب سلام

 

وصله زن پرده های تنم، قلبم و روانم

 

 

ای مادر ای تجلی شبهای تــــار من

ای آفتـــاب روشن پرتو نثـــــار من

ای گلشن بهشت قدمـــگاه قـــــامتت

بخشایشت بود، همه، دار و ندار من

داکتر میرویس موج

 

تصویر آزاده زنی در انحصار قاب عکس در برابر چشمانم ، بالای میز کارم مهربان و دل سوز قامت افراشته ایستاده است. چشمان دل سوز و بی بدیل به سویم می نگرند:

چشمان مادرم هستند؛ مادر من!

 

 گاهی که این واژه را در همواری  " یک واژه " بر زبان می آوریم هرگز صلابت، نجابت، شرافت و شهامت، آن را به گونه ای " باید " احساس نه می کنیم.

این نه بدان معناست که پهنای عزت این واژه را در لغت و اصطلاح نمیدانیم، نه.

واقعیت، قدسیت و قدرت آن را نمیتوان آن گونه احساس و ادا کرد که در خور آن است.

 

مادر من یکی است ، همانی که پرده های تنم را وصله زده است، پرده های قلبم را، پرده های روانم را.

 

 من هر چند گاهی در کنارش آرام میگیرم. ما هر دو  روزنه ای دل های مان را به روی هم می گشاییم:

 به هم میگوییم، از ده و از درختها. این دنیای سرشار از عاطفه را نتوان به هیچ دنیای مانند کرد.

 

من گاهی چشمانم را از چشمان مادرم بر میدارم چون که اگر پیروزی یا شکستی، اگر شادمانی یا نا به سامانی در کار باشد، او همه را میخواهد، در چشمانم بخواند و بداند. نمیخواهم، همه چیز را بداند: حالا اگر پیروزی یا شادمانی در آغوشم کشیده باشد که گپی نیست.

و اما، با خاطر گرفته گی های کوچک و بزرگ دیار غربت چه باید کرد؟!

 

او زنی است از تبار ستاره ها. او فرشته ای است مریی, در کنار ما، در کنار خانواده اش.

 

او گرمی است در آشیان که بی او نتوان این گونه تپید، خرامید و نوشت.

 

گاهی که ما را صدا میزند، آوازش پرده ای از تکه ای پرند است، آویخته بر دیوار های آشیان ما.

 

دستان بزرگ او  دستان بزرگ تر از خودش را از سالهای بسیار بدین سو گرمی و مهربانی بخشیده: دستان نجیب پدرم را.

 

درخت سبز دستانش پر میوه های شیرین وطن است.

 

دامنش از جنس نارنج جلال آباد است و انجیر تاشقرغان؛ از جنس ناک اندراب است و انار قندهار؛ از جنس انگور هرات است و شاه توت شمالی...

دامن مادر من بزرگ است بسان آسمان پر ستاره.

 

این دامن، این چشمان، این روان، این درون به مادران سرزمینم وابسته اند:

به مادرانی که فرش زیر پای شان خاک است و سقف بالای سر شان خیمه ؛  چه غریبانه و نجیبانهمادر می شوند... چه زنانه عاشق ... و چه نگون بختانه تهی دست باقی میمانند.

 

عاشق به همان دهکده ای خاکی زندi گی که کوچه ها، پس کوچه ها و کاه گلی کلبه های شور بختی و ناگواری بسیار آن را پر کرده است. 

عاشق به همان دهکده ای سبز زندi گی که جویبار های عشق، باغستان های عاطفه و تاکستان های دوستی آن جاودانه و پربار است.

تشنه از جویبار عشق مینوشند؛ مادرانه از باغستان عاطفه برا ی فرزندان خویش بر می چینند؛ قامت افراشته دست بالا میکنند برای کندن انگور حاصل از تاکستان دوستی. دست ها به شاخه های بلند تاک انگور میرسند. این دستها، دست های مادران میهن من هستند که به شاخ بلند تاک انگور میرسند!

 

این دهکده ای گه افسرده، گه پر شور زندi گی.

این دهکده ای بدون تعریف زندi گی.

این دهکده با جریان دریای دیوانه دل امواج خاطره های آدمها با " ناله های مستانه "در خودش.

آری، مادران و زنان سرزمین من سرشار از محبت، آرزو و زیبایی به این دهکده عاشق اند.

 

بیگانه با دون همتی در پیچ و خم کوچه ها و پس کوچه های این دهکده گام میزنند. اندوه بار در کاه گلی کلبه های آن میزیند.

همت این موجودات بیگناه هرگز با خانه به دوشی در دیار بیگانه و از خود، دست سایی در کار های سنگین و شانه فرسایی بار گران تحقیر و توهین به پستی نمیگراید.

 همت آنها را مرزی نیست. آنها شهید داده اند و شهید گشته اند.

آخر چه گونه باید نوشت، تا در هر مقال، در هر نثر، در هر شعر سخنی از شهادت به میان نیاید؟

سخنی از غربت به میان نیاید؟

 

ای میهن از جدایی تو گریه سر کنم

با کوله بار درد به هر جا سفر کنم

در سرزمین تار دو رنگی فتاده ام

از غربتی به غربت دیگر سفر کنم

                           داکتر میرویس موج

 

بسنده است، نام افغانستان، نام زن افغان، نام کودک افغان و در نهایت انسان افغان به میان آید تا خوان سخن زنی در باب شهادت و غربت هموار گردد.

نام آواره گان دیار دهشت و وحشت؛ آواره گان چوب خورده به جرم افغان بودن. این افغان بودن وسیله ای میگردد برای: آنها را از جنس آدم به شمار نیاوردن.

 این آواره گان، برهنه گان، گرسنه گان، پا مال گشته گان، از در برون شده گان، فحش و ناسزا شونده گان، " کم ترینان "، هر دم شهیدان، در منجلاب غم دست و پا زده گان، این دختر کان و پسر کان در آوا ن جوانی پیر گشته گان که درخت کوته قامت شان هرگز دوباره بوی تازه ای رویش و پویش را احساس نخواهد کرد، اشک را در مخزن خشک میکنند.

« عجب صبری خدا دارد! »

آنها بیگانه با سخن های بسیار بسیار شیرین و پخته ای پیشینه از گونه ای " همسایه و همسایه داری " در دیار همسایه گان ناجوانمردانه و حق تلفانه به دار آویخته میشوند: شرافت شان، عزت شان، زن شان، دختر شان، پسر شان، خود شان.

 و اما، در دیار خود شان همچنان،  تبر های تیز ناشکیبا در انتظار خورد نمودن کنده های چوبین سر و روح شان اند.

 ای آسمان گریه سر ده!

ای توفان، غرّش بر پا دار!

ای دل، بنال!

 

که رنجه کرد ز ما خاطر بهاران را

که سوی خانه ای ما برد سنگباران را

به دادگاه شب بی هنر کدامین دست

به چوب فاجعه بست آفتاب تابان را

داکتر اسدالله حبیب

 

در شگفت اندر نباید گشت، گاهی که از دیار خون و باروت می نویسیم. گاهی که از در بند کشیده ترین انسان این سرزمین میگوییم،" پای اندیشه گام در این راه میزند "، کاری نمیشود کرد.

 

پی میبرم، مرغ اندیشه و قلمم از شاخه ای به شاخه ای پریده است. از مادر نازنینم آغاز کرده ام و رسیده ام به زادگاه غم انگیزم.

سیاه کرده گی هایم را از نظر می گذرانم: نه لغزیده ام. این شاخ و برگ، همه از یک درخت اند: شاخ و برگ درخت گل اکاسی اندیشه ای یک دختر افغان، یک زن افغان:

 

هر چند باز تاب آن از درز های شهر کابل که پریشان در دامنه ای کوه آسمایی و شیر دروازه آرمیده، زخم های خون آلوده را تراوش میدهد.

بگذار، یک سپیده دم پس از گذشت شب های بی پایان و فراوان فرا رسد:

مادر افغان ، کودکش را در آغوش خویش میفشارد و اشک حسرت به خاطر گرسنه گی و برهنه گی فرزندش نه می بارد.

 مادر افغان ماتمی در دل نه می پروراند. فرزندش آشیانی دارد.

مادر افغان در دل شب آهسته آهسته با خودش نه می گرید. فرزندش پدری دارد.

 

می 2007

 

 

 

 


May 13th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان